چکامه های ماندگار
زاییده افکار شاعران
روز جهانی زنان خانه دار گرامی باد🌷🌷
امروز روز توست بانو جااااان
زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد:
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
زنی با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند
زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر
زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی ، چه بد بختی
زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد ...
تقدیم به بانوان عزيز سرزمينم
كه هر كدام در پس لبخندشان غمي
پنهان دارند...
خداقوت بانوی سخت کوش سرزمینم ♥️
هوای روی تو دارم نمیگذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که میسپارندم
مگر در این شب دیر انتظارِ عاشقکُش
به وعدههای وصال تو زنده دارندم
غمم نمیخورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمیگذارندم
سری به سینه فرو بردهام مگر روزی
چو گنج گمشده زین کنج غم برآرندم
چه باک اگر به دل بیغمان نبردم راه
غم شکستهدلانم که میگسارندم
من آن ستارۀ شب زندهدار امّیدم
که عاشقان تو تا روز میشمارندم
چه جای خواب که هر شب محصّلان فراق
خیال روی تو بر دیده میگمارندم
هنوز دست نَشستهست غم ز خون دلم
چه نقشها که ازین دست مینگارندم
کدام مست، می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشۀ انگور میفشارندم
برچسبها: هوشنگ ابتهاج
دلی کامد ز عشق دوست در جوش
بماند تا قیامت مست و مدهوش
ز بسیاری که یاد آرد ز معشوق
کند یکبارگی خود را فراموش
+ انصاف نیست،رفتن آدم ها با خودشون باشه
فراموش کردنشون با ما ..
برچسبها: عطار نیشابوری
محبوب من
ما که توقع نداشتیم این دنیا ما را ناز کند
یا گرم در آغوش بگیرد
فقط توقع بود
که اینقدر جگرمان را نسوزاند..
+ فقط توقع بود .....!
برچسبها: محمد صالح علاء
عاقبت فاصله افتاد میان من و تو
این چنین ریخت به هم روح و روان من و تو
قهوه خوردیم مگر فال جدیدی بزنیم
قهوه شد تلخ تر از تلخی جان من و تو
موعد دلخوری از عمر هدر رفته رسید
صف کشیدند دقایق به زیان من و تو
دیگری آمد و بین من و تو جای گرفت
تا فراموش شود نام و نشان من و تو
فکر ما بود بسازیم جهانی با هم
گر چه پاشید و فرو ریخت جهان من و تو ...
برچسبها: آرزو نوری
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد
دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد
در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت
هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد
زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند
اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد
آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،
شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد
با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد
با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد
ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد
جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت
گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد
یک عمر به سودای لبش سوختم و آه
روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد
یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر
رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد
با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت
مصداق همان وای به حال دگران شد
برچسبها: حامد عسگری
نوازشت که میکند،هرجا که دوستت دارد، هرجا که دوستش داری، مرا به یاد بیاور که از تو خداوندی پرستیدنی ساختم با کلماتم که تمام گنجم بود..
ای رفته بر باد که از یاد نمیروی، کسی تو را از من نخواهدگرفت، چرا که من به تو آغشتهام چنان که پاییز به نارنجی، و زمستان به برف، و عشق به رنج و مدارا. من بخشی از تاریخ تو هستم، حتی اگر از تمام کتابهای درسی کودکانت حذفم کنی، ای زیباترین ستمگر.
"تُنْسی کانک لم تکن." بله، حتی تو با تمام زیبایی و شکوهت از یاد میروی چنان که گویی هرگز نبودهای. اما من مثل تمام این هزاران سال، روح سرگردان غارهای متروکم و روی دیوارها تو را ای خورشیدِ گریزان میکشم، تا کسی از یاد نبرد روز اگر بود تو بودی، و نور اگر بود تو بودی، حتی وقتی نبودی.
حقیقت دارد. خود را فراموش کردهام و میدانم تو را از یاد نخواهمبرد، چرا که این دلقک خسته، مرگ خود را بسیار دوست میدارد. حالا مست برقص و بلند بخند و آتش به پا کن، که اینجا همیشه صبح روز سرد رفتن توست..
برچسبها: حمید سلیمی
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
برچسبها: حافظ
| Design By : Pichak |