چکامه های ماندگار

زاییده افکار شاعران


با من بی‏کس تنها شده یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدارا تو بمان

من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی‌ام
تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان

زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش بفریبی است‌، غبارا تو بمان

هر دم از حلقه عشاق‌، پریشانی رفت
به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان
 


برچسب‌ها: هوشنگ ابتهاج
نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۱ساعت 0:20 توسط بهاره"ک"|

 

 

از روي تو دل كندنم آموخت زمانه

اين ديده از آن روست كه خونابه فشان است

 

دردا و دريغا كه در اين بازي خونين

بازيچه ي ايام دل آدميان است

 

اي كوه تو فرياد من امروز شنيدي

دردي ست درين سينه كه همزاد جهان است

 

از داد و وداد آن همه گفتند و نكردند

يا رب چقدر فاصله ي دست و زبان است

 

خون مي چكد از ديده در اين كنج صبوري

اين صبر كه من مي كنم افشردن جان است

 

 


برچسب‌ها: هوشنگ ابتهاج
نوشته شده در یکشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۱ساعت 15:16 توسط بهاره"ک"|

 

 

زمان میان من و او جدایی افکنده است

من ایستاده در اکنون و او در آینده است

چه مایه گشتم و آینده حال گشت و گذشت

هنوز در پی آینده، حال گردنده است

به هر قدم قَدَری گفتم از زمان کَندَم

کنون چو می نگرم او ز عمر من کنده است

که سر برآوَرَد از این ورطه جز کسی که هلاک

کمند شوق کنارش به گردن افکنده است

بهانه ی کشش عشق و کوشش دل من

همین غم است که مقصود آفریننده است

به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم

که راه دورتر از عمر آرزومند است

تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن

که پیش پای تو ترکیب من پراکنده است

به شاهراه طلب بیم نامرادی نیست

زهی امید که تا عشق هست پاینده است

ز دورباش حوادث دلم ز راه نرفت

بیا که با تو هنوزم هزار پیوند است

به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق

مبین به کشته ی عاشق که عاشقی زنده است

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: هوشنگ ابتهاج
نوشته شده در یکشنبه دهم بهمن ۱۴۰۰ساعت 17:5 توسط بهاره"ک"|

 

هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می‌سپارندم

مگر در این شب دیر انتظارِ عاشق‌کُش
به وعده‌های وصال تو زنده دارندم

غمم نمی‌خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی‌گذارندم

سری به سینه فرو برده‌ام مگر روزی
چو گنج گم‌شده زین کنج غم برآرندم

چه باک اگر به دل بی‌غمان نبردم راه
غم شکسته‌دلانم که می‌گسارندم

من آن ستارۀ شب زنده‌دار امّیدم
که عاشقان تو تا روز می‌شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصّلان فراق
خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم

هنوز دست نَشسته‌ست غم ز خون دلم
چه نقش‌ها که ازین دست می‌نگارندم

کدام مست، می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشۀ انگور می‌فشارندم

 

 


برچسب‌ها: هوشنگ ابتهاج
نوشته شده در شنبه بیست و هفتم شهریور ۱۴۰۰ساعت 22:21 توسط بهاره"ک"|

 

آفتابا چه خبر؟

این‌همه راه آمده‌ای

که به این خاکِ غریبی برسی؟

 

ارغوانم را دیدی سرِ راه؟

مثلِ من پیر شده‌ست؟

چه به او گفتی؟ او با تو چه گفت؟

نه، چرا می‌پرسم

ارغوان خاموش است

دیرگاهی‌ست که او خاموش است

آشنایانِ زبانش رفته‌ند

ارغوان ویران است

هردومان ویرانیم..

 


برچسب‌ها: هوشنگ ابتهاج
نوشته شده در دوشنبه چهارم مرداد ۱۴۰۰ساعت 1:16 توسط بهاره"ک"|

 


وقتی چشمت را باز می‌کنی می‌بینی
بزرگترین ضربه ها را همانهايی زده‌اند 
که زمانی با چشم بسته
و از ته دل دوستشان داشته‌ای ...
 


برچسب‌ها: هوشنگ ابتهاج
نوشته شده در یکشنبه هشتم تیر ۱۳۹۹ساعت 0:28 توسط بهاره"ک"|

 

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است 

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی

بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است

آبی که برآسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چله ی این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ی ایام دل آدمیان است

دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردی است درین سینه که همزاد جهان است

از داد و داد آن همه گفتند و نکردند

یارب چه قدر فاصله ی دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی است که اندر قدم راهروان است

 


برچسب‌ها: هوشنگ ابتهاج
نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم اسفند ۱۳۹۸ساعت 1:50 توسط بهاره"ک"|

 

نمیدانم چه میخواهم بگویم

زبانم در دهان باز بسته است

در تنگ قفس باز است وافسوس

که بال مرغ آوازم شکسته است

نمیدانم چه میخواهم بگویم

غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد

پریشان سایه ای آشفته آهنگ

ز مغزم می تراود گیج وگمراه

چو روح خوابگردی مات و مدهوش

که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردیست خونبار

که همچون گریه میگیرد گلویم

غمی آشفته دردی گریه آلود

نمیدانم چه می خواهم بگویم


برچسب‌ها: هوشنگ ابتهاج
نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۸ساعت 1:14 توسط بهاره"ک"|

چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید یاری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران زبرت چه برخورم من؟
که همچو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگانی نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

 


برچسب‌ها: هوشنگ ابتهاج
نوشته شده در پنجشنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 0:39 توسط بهاره"ک"|


آخرين مطالب
» 
» 
» 
» 
» 
» 
» 
» 
» 
» 


 Design By : Pichak