چکامه های ماندگار
زاییده افکار شاعران
يهو وسط حرفاش بهش گفتم : ميشه عينكتو در بياري ؟ گفت : نه ، من كوره كورم بردارم اصلا نمي تونم درست ببينمت ، روي صورتش عينكش رو صاف كرد و دوباره به حرفاش ادامه داد ، روزهاي اولي بود كه مي شناختمش ، اون روزها بيشتر دلم ميخواست از خاطره هاي قديمي فرار كنم و هرجوري شده جديدش رو بسازم كه يادم بره همه چيزايي كه يه روزي بودن و حالا نه ، زياد گوش نميدادم چي ميگه ، واسم مهمم نبود ، فقط گذاشتم دوسم داشته باشه ، انگار كه زنگ خونمون رو زده باشه و من فقط از ترس تنهايي و اين كه كسي خونه نيست درو باز كردم كه بياد تو ، وگرنه توي خودم خوب مي دونستم ، اون شبا جاش روي كاناپه اس كه بخوابه و من توي اتاقم.
واسه همين وقتي بعد از دو هفته ازش خواستم عينكشو برداره تا چشماشو درست تر ببينم و نذاشت ، اصلا اصراري نكردم.
تا اون روز ، ماه ها گذشته بود از آشناييمون ، همون عطر هميشگي رو زده بود و مثل هميشه با صداي اروم اما بم اش به ساكتي من توجهي نمي كرد و حرف ميزد تا فقط من هر يه ربع يه بار يه لبخند بزنم يا با سر تاييد كنم ، يهو وسط حرفاش گفت : شال آبي خيلي بهت مياد ، لبخند زدم گفتم : ميشه عينكتو برداري ؟ گفت : اخه من كوره كورم ، گفتم اشكال نداره يه چند دقيقه تار ببين منو ، عينكشو برداشت.
اين بار اون در خونش رو روي من باز كرد ، گذاشت دوسش داشته باشم ، خواستم عينكشو بذارم سرجاش بهش بگم : نه ، حواسم نبود تو كوره كوري . ولي يه صدايي پيچيد توي گوشم ، يكي درو از پشت بست ، اجازه داد دوسش داشته باشم.
حالا خيلي وقته ميگذره ، به نظرم واجبه همه ي آدم ها عينك داشته باشن ، هيچ وقتم از روي صورتشون برندارن ، واجبه بعد از سلام و احوال پرسي بهشون گوش زد كني كه ، ميشه هيچ وقت نذاري دوست داشته باشم ؟
مرآ_جان
Design By : Pichak |